وقتی بعد از سه سال منو با اسمم صدا زدی انگار واسه اولین بار شده باشم یکتا، یکتای تو . خودم رو از بیرون میدیدم که لُپهام گل انداخته و چشمهام برق میزنه و یه شوقی دویده تو وجودم که آروم و قرار رو ازم گرفته. همیشه ادعا داشتم بلد واژه هام ولی تو با نگاهت با کلماتت با مدل دوست داشتنت، یه جوری منو زیر و زبر میکنی که لال ترین میشم. اصلا تو که باشی، یادت که باشه، خیالت که جا خوش کنه من هولترین و دست و پا چلفتیترین معشوقه عالم میشم. باش. انقدر باش، انقدر بگو، انقدر دوستم داشته باش و انقدر عاشقترم شو که دیگه هول نکنم، بذار دوست داشتنت برام عادت بشه، بذار هی جا نخورم از خودم و اسمم که از زبون تو میاد. قول بده یار جان، قول بده عادتم بدی به خودت، به صدات، به وجودت، به حضورت، به دوست داشتن، به عاشقی . قول؟
[1]
عاشقی جرم قشنگی است، به انکار مکوش .!
پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاقِ جمشید. پاییز یههو میآد، توو یهروز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. ما هم مثل عوامالناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دلگیره. شباش صدای بوف میآد. به جمشید میگیم: سر معرکه مهمون نمیخوای دلمون گرفته؟ میگه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رُ ، نگا نارنجیا رُ ، بهزبانِ حال با انسان سخن میگه. خرمالو رُ ببین. میگم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چهجوری بگذرونیم امسالُ ؟
منبع : رادیو چهرازی اپیزود 16 اینجا
چند ماهی از درمانم میگذره، دقیقتر بگم شش ماه و بیست و دو روزه که هر روز دارم قرص میخورم. قرصی که خیلی سخت توی این آشفته بازار پیدا میشه. قرصی که تا دو ماه اول عوارضش خیلی بیشتر از جنبه درمانش بود و هم روحی هم جسمی بهم آسیب میزد. اونقدر که چشمهای نگران مامان منو از ادامه درمان منع میکرد. تنها دلیلی که باعث شد قوی بمونم و ادامه بدم چندتا ویدیو و کلیپ از یوتیوب بود. آدمهایی مثل من که این درمان رو انتخاب کرده بودن و همه ی روزهای سختشون رو باهات شریک میشدن و تو با خودت فکر میکردی تنها نیستی، که وقتی فلانی از فلان کشور تونسته تو هم میتونی، که وقتی درمان شده تو هم میشی و بالاخره یه روزی از شر دغدغههای تموم نشدنیاش خلاص میشی. یه وقتها آدم باید خودش، خودش رو دلداری بده. واسه منِ خوددار و درونگرا این یه وقتها میشه اکثر وقتها، میشه همیشه. از یه جایی به بعد با خودم عهد بسته بودم که از درد و غم و اینجور چیزها نگم و ننویسم ولی وقتی دیدن اون ویدیوهای یوتیوب برام انگیزهای واسه قوی تر بودن، شد با خودم فکر کردم نه اتفافا گاهی هم باید درد و غمت رو با آدمها شریک بشی تا از تجربههات استفاده کنن و بدونن که تنها نیستن.
معتقدم زندگی روی روال علت و معلولی پیش میره. دومینو وار همه چی به همه چی ربط داره. این وسط درست نمیدونم به خاطر بچه اول خانواده بودنه یا دختر خونه بودن ولی به طرز شدیدی حال و احوالات من بیشتر از بقیه روی جو خونه تاثیر گذاره. یه جورایی سرعت این دومینو با یه تلنگر از شخص من زیاده. شارژ و پرانرژی بودنم مساوی ست با کلی شوخی و سر به سر گذاشتن و بلند بلند خندیدن و بیرون رفتن و دور دور کردن و به وجد آوردن همه واسه خوردن بستنیهای گنده و شامهای لذیذ و خریدهای کوچیک و بزرگ دلچسب. وقتهایی هم که تو لاک خودم باشم و با خودم خلوت کنم یا ذهنم درگیر و نگران چیزی باشه و خیلی خیلی کمتر حرف بزنم انگار کل خونه هم کسل و بی حال و حوصله اند. وای اصلا کل خونه سکوت محض میشه. اولین نفری هم که میفهمه من باز یه مرگیم شده برادرم هست. بدون اینکه هیچ وقت براش توضیحی داده باشم خوب میدونه و درک میکنه که چه وقتهایی باید تنهام بذاره تا توی خلوت خودم کالیبره بشم. تا به حال فکر میکردم همه اینها میتونه تصورات من باشه تا اینکه چند وقت پیش بابا وسط حرفهاش خندید و گفت برعکس شده، جای اینکه ما رو شماها تاثیر بذاریم تو داری رو همه تاثیر میذاری. خب میدونی؟ یه آن دلم ریخت و ترسیدم. انگار با حرف بابا یه بار سنگین رو روی شونه هام گذاشتن. با خودم فکر کردم من آدم دمدمی مزاجی ام، خیلی زود حالم بد میشه، خیلی زود حالم خوب میشه حتی یه وقتهایی خودمم از پس خودم برنمیام بعد الان چه جوری با این احوالات سینوسی وارم کل خانواده رو هندل کنم؟
یه چیز ناشناخته ته وجودم رخنه کرده، چنگ میزنه، میبُره، میخراشه. پاشیده توی روزهام و تا نهایت شب اونقدر کش میاد تا به روز بعد وصل بشه. حس میکنم به قدری عمق داره که انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه. توی بیداری هست، توی خواب هست. چنبره زده روی همه چی. شده غالب به زمان و مکان و هست و نیست. نمیتونم کنترلش کنم، زورم نمیرسه مهارش کنم و حتی نمیدونم چیه و از کجا نشآت میگیره که اینهمـــــــه ست. شاید شبیه به یه چاهِ تاریکِ عمیقِ بیانتها باشه که ته نداره، که هی منو میکشه توی خودش و منم مدتهاست دست از تقلا کردن و فریاد زدن و امید داشتن، کشیدم و فقط منتظرم که شاید تموم بشه .
| به طرز عمیقی کار دارم و به طرز مزخرفی بیکارم و بطور ابلهانهای نه به کارهام میرسم نه از بیکاریم لذت میبرم. اتاقم به طرز حال بهمزنی شلوغ و نامرتبه و من بطور بیتفاوتی دست به هیچی نمیزنم. تنها چیزی که توی این حجم ول کردن همه چی ته دلم رو مور مور میکنه اینه که یکشنبه جواب استادمو چی بدم وقتی هیـــــچ کاری نکردم. فقط دارم دنبال یه بهونه میگردم حتی حوصلهام نمیکشه این نیمچه استرس رو تبدیل به یه نیرو محرکه کنم. نه خستهام، نه غمیگن، نه آشوب، نه نگران. شبیه یه هیچ محض و مطلقم که افتاده روی دور برای هیچ بر هیچ مپیچ! |
باید زودتر از اینها میفهمیدم، خیلی زودتر. همان وقتهایی که قوت غالبم کارتون دیدن بود و ذوقِ دیدن برنامهی کودک شبکه دو در ساعت نه صبح و پنج عصر را داشتم. خیلی طول کشید اما بالاخره فهمیدم حتما نباید وِرد جادویی زیزیگولو را خواند و کارهای بزرگ کرد، لازم نیست آقای ماسک باشی و با زدن یک ماسک چوبی نشدنیها را شدنی کنی یا مثل میومیو قرار نیست در موقعیتهای مهم زندگی ظاهرت عوض بشود و ستارهها به دور سرت بچرخند. بدون هیچ سِحر و جادویی انگار هر کدام از ما یک ورژن استثنایی و خاص و ویژه داریم که هویدا شدنش در بحرانها نجاتبخش است. اصلا یک وقتهایی مسبب آرامش و خیالِ راحت برای روزهای آتی ست. همینکه من از یک دختر آرام و ملاحظه کار به دختری جسور تبدیل میشوم که همهی گفتنیها را صریح و بیمحابا به زبان میآورد و هی حس خوب و حس قدرت در وجودم قل میزند که اتفاقا همیشه هم نتیجه بخش و کارساز است، همینکه آرامش این روزهایم را مدیون همین ورژن استثنایی هستم، اینکه چند وقت پیش با جسارتی از همین نوع گفتم "میدونم شما و آقای دکتر حق دارید بهترین و شایستهترین انتخاب رو داشته باشید، حتما هم مثل همیشه خوب از پسش برمیایید، دوست دارم جز اولویتهاتون باشم و بدونید اولویت شما در اولویت زندگی من تاثیر داره." بیانش عین رها کردن یک وزنهی سنگین بود که راحتم کرد. حالا مطمئنم نتیجه هر چیز ممکن و غیر ممکنی که باشد من آرامم، از خودم راضیام و از این بابت دغدغهمند نیستم. هی برای خودم کیف میکنم*، نفس های آرام عمیق میکشم، خودم را خیلی دوستتر میدارم، با یک لبخند پت و پهن منتظر یک پاییز چالشی هستم و این روزها بلند بلند میخوانم "سل لا سل دو - سل لا سل دو - سل لا سل ر - دو"
* البته اگر این قیمتهای دوبله سوبله شده بگذارند :|
قطعا سال 98 از هر نظر برای من سال سخت، پُر تلاش، پُر استرس و البته سرشار از روزهای خوبِ خود ساخته خواهد بود. همه سعی ام رو میکنم که بهترینِ خودم باشم، که از خودم راضی باشم و یک همچین روزی بیام و بگم که من از پس همه چیز براومدم ! یوهووو . !
سال خوبی داشته باشید رفقا، پُر از روزهای خوب و حس های خوب :)
طبق قرار یک سال و یک ماه پیش باید میومدم و میگفتم یوووهو من از پس همه چی بر اومدم ولی خب ایضاً همه چی هم از دماغ ما دراومد. سال 98 برای من سال پر استرس و مهمی بود، سالی که ازش میترسیدم، از اینکه نتونم، نشه و تهش برام پشیمونی باشه. برام به شدت سال سینوسی بود، پر از حس های خوب و حس های بد، پر از خنده و گریه. 98 مهم ترین سال زندگی من بود، یه نقطه عطف و یه شروع برای تصمیم های بزرگ. حتما یه روز برای نوه هام تعریف میکنم سالی که از استرس آزمون جامع لبریز بودم، اعتراض برای گرونی بنزین به راه بود، شادی قبولی آزمون جامع هم به ماتم خطای انسانی ختم شد، دوران نامزدیم به دوری و کرونا گذشت و پروپوزالم در دوران قرنطینه تایپ شد و همه ذوقم برای خرید حلقه ازدواج با طلای 600 و اندی کور شد. دلخوشی های آدم از یه جایی بعد کوچیک و کوچیکتر میشن و دور و دورتر . با اینهمه یه کور سوی امیدی ته دلم هست که نمیدونم برای بقاست یا توهمی از سر نا امیدی مطلق و یا معجزه عشق.
همون ترس و نقطه ضعفی که با تنفر همه عمرم ازش فرار کردم و خودمو بارها به خاطرش گول زدم و هزار جور بهونه آوردم و برای روبرو نشدن باهاش همیشه راه دومی رو انتخاب کردم (اگر چه طولانی تر و سخت تر!) حالا سر بزنگاه که راه دومی وجود نداره یقه منو گرفته. من موندم و ترس و نفرتی که سال هاست انباشته شده و دیگه خیلی عمیقه. مثل گوله برفی که به تدریج بزرگ شده و این بار داره میاد که ویران کنه. باید از همون اول با ترس ها مقابله کرد و کم نیاورد و نذاشت این همه بزرگ بشه که توی خواب هم ول کن نباشه. یه جنگ هایی رو لازمه با خودت داشته باشی، ترسیدن و فرار کردن هیچ وقت جواب نمیده، بالاخره یه جا گیر می افتی که خیلی دیره، خیلی خسته ای و راه دومی هم در کار نیست .
تجربه ام میگه اغلب مسائل از دور سخت تر به نظر میان، وقتی دچار بشی و خودتو بندازی توی ترس از پسش برمیای! و خب آره، همه چی اونوره ترس هاست. پس حتی اگه میترسیم هم جلو بریم :)
درباره این سایت